روانشناسی
اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
نویسندگان
نظر سنجی

ایا از وبلاگ ما راضی بودید؟

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روانشناسی و آدرس rooberoshanaee.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 55
بازدید دیروز : 62
بازدید هفته : 117
بازدید ماه : 117
بازدید کل : 36396
تعداد مطالب : 100
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 55
بازدید دیروز : 62
بازدید هفته : 117
بازدید ماه : 117
بازدید کل : 36396
تعداد مطالب : 100
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

Online User
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 100
:: کل نظرات : 11

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 55
:: باردید دیروز : 62
:: بازدید هفته : 117
:: بازدید ماه : 117
:: بازدید سال : 429
:: بازدید کلی : 36396
عکس های زیبا از طبیعت....

 برای دیدن بقیه ی عکس ها به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.عکس های زیبا از طبیعت -www.taknaz.ir

تعداد بازدید از این مطلب: 166
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : saharjalili
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392
نظرات

داستان بسیار زیبای اعتقاداتان را چند می فروشید؟

تعداد بازدید از این مطلب: 119
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : saharjalili
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392
نظرات
اعتقادتان را چند میفروشید؟؟

داستان بسیار زیبای اعتقاداتان را چند می فروشید؟




مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد
حالی شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم!!






تعداد بازدید از این مطلب: 177
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

نویسنده : saharjalili
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392
نظرات
تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا ؟ طنز

توبهتر میفهمی یا پیغمبر خدا ؟ !
شخصي مادر پيرش را در زنبيلي مي گذاشت و هرجا مي رفت، همراه خودش ميبرد.

روزي حضرت عيسي او را ديد، به وي فرمود: آن زن کيست گفت مادرم است.
فرمود: او را شوهر بده.

گفت: پير است و قادر به حرکت نيست.

پيرزن دستش را

از زنبيل بيرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت:
آخه نکبت! تو بهتر مي فهمی يا پيغمبر خدا؟

تعداد بازدید از این مطلب: 255
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : saharjalili
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392
نظرات
فقر

روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»

تعداد بازدید از این مطلب: 150
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : saharjalili
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392
نظرات
دو دوست!

دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند.
ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روي سنگ نوشت:« امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد .»
دوستي كه او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد:« چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حك كني تا هيچ بادي آن را پاك نكند.»
عکسهای بسیار زیبا از طبیعت سراسر دنیا، www.pixnaz.ir

تعداد بازدید از این مطلب: 216
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : saharjalili
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392
نظرات

برای دیدن بقیه ی عکس ها به ادامه ی مطلب برویدگروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

تعداد بازدید از این مطلب: 147
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : saharjalili
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392
نظرات
واکنش افراد با دیدن بنز 500 میلیونی

واکنش افراد با دیدن بنز ۵۰۰           

          میلیونی                                                        

 

آمریکایی: اوه، مای گادOh my God          

عرب: احسنت

انگلیسی: اوه، وری نایس  Oh Very Nice

ایرانی: پدر سگ دزد!!

تعداد بازدید از این مطلب: 187
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : saharjalili
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392
نظرات
برای بهترین دوستانم

براي بهترين دوستانم ...

 

مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.

اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.

هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی داني.

یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.

وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:  "برای چه می خواهید بدانید؟"

هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

 وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.

 راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

 هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

 شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

 سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "   

 هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.

 چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.

 هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

در حمام آواز بخوان.

در روز تولدت درختی بکار.

طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.

ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.

هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.

فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.

فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند

تعداد بازدید از این مطلب: 186
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : saharjalili
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392
نظرات
داستان جالب!

یه روز صبح یه مریض به دكتر مراجعه میكنه و از كمر درد شدید شكایت میكنه ،دکتر بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی كمر درد گرفتی؟
> > مریض پاسخ میده: «من برای یك كلوپ شبانه كار میكنم، امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم ! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم كه شب همسرم با يكي بوده!!ه
> >
> > دربالكن هم باز بود، من سریع دویدم طرف بالكن، ولی كسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه كردم
> > یه مرد را دیدم كه میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید
> > من یخچال را كه روی بالكن بود بلند كردم و پرتاب کردم به طرف اون!!ه
> > دلیل كمر دردم هم همین بلند كردن یخچاله
> >
> > مریض بعدي وارد اتاق ميشه
> >
> > دكتر میگه : به نظر میرسه كه تصادف بدی با یك ماشین داشتي،مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینكه حال شما خیلی بدتره!بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟
> >
> > مریض پاسخ میده:ه
> >
> > باید بدونید كه من تا حالا بیكار بودم و امروز اولین روز كار جدیدم بود
> > ولی من فراموش كرده بودم كه ساعتم را كوك كنم و برای همین هم نزدیك بود دیر كنم
> > و سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیكنید؛
> > ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من
> > وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه كه حالش از دو مریض قبلی وخیمتره
> > دكتر در حالی كه شوكه شده بود ازش میپرسه «تو ديگه از كدوم جهنم فرار كردی؟!»ه
> >
> > مريض : خب، راستش يه كاري پيش آمد كه مجبور شدم برم توی یه یخچال كه یهو یه نفر اون را از طبقه سوم پرتاب كرد پايين

تعداد بازدید از این مطلب: 173
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : saharjalili
تاریخ : جمعه 3 خرداد 1392
نظرات

تعداد صفحات : 10
درباره ما
به وبلاگ من خوش آمدید خوش حال می شوم نظرات خودتون رو بنویسید سوال انتقادات وپیشنهادات هم خوش حال می شوم بنویسید.
منو اصلی
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید